سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تولد سحر - خدا،انسان،باطن،عشق
توکّل، دژ حکمت است . [امام علی علیه السلام]
 
   
 

نویسنده:  سارا  دوشنبه 86/8/14  ساعت 6:41 عصر .

 

  به نام معبود عشق و دلبستگی:

بی بهانه سلام:

پاییز گوارای وجود نازنینت سحرجان، با روزهای مانهده به آغاز چه میکنی؟ راستی چرا هرچه می شمارم تولّدت نمی شود، کاش میشد منتقویم را ورق بزنم و آنوقت ببینم... بگذریم، هر روز، روز تولد توست، هر وقت آسمان بغض می کند و باران گلوی شمعدانیهای صورتی را خیس می کند و هر وقت می آیی و دلم میخواهد بمانی، اما می روی.

آری تمام روزها، روز تولد توست.

سحرجان فدای انعکاس فروغ بی نظیر چشمان معصومت، محض خاطر تولدت از آن جواب هایی برایم بنویس که جادو می کند. من کلبه ی متروکه ام را روزی با  گلهای شوق نگاههایت فرش می کنم و برایت سایبانی از جنس پناه پروردگار خواهم ساخت و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقیقه های تنهاییت می ریزم تا باز هم بدانی هنوز چشمهایم در نیمه راه نگاه تو خشک شده است. سحر زیبایم، بگذار قاصدک سرگردان نگاههای خیره ام در پناه کلبه ی مژگان مجنونت تا ابد احساس آرامش کند و آتش عطش دیدار رویت با هیچ چشمه ای خاموش نشود بلکه شعله ورتر شود.

حالا یه شعر برات مینوییم تا بقیه نوشته رو بنویسم این شعر رو خودت باید خودت خوب درک کنی..

"روزی مرا ترک خواهی کرد

و به سادگی یک خواب دور خواهی شد

از آسمان آبی مرا خواهی گرفت

و در روزهای  جهنمی خواهی سوزاند

روزی تصویر مرا خواهی برد

و از اشک من ابدیت خواهی ساخت.

من روزی تو را در انزوای خویش

زمزمه خواهم کرد

و در تمام ثانیه ها از تو یاد خواهم کرد

و بی تو به تنهایی به ماه خیره خواهم ماند

روزی بی تو خسته از این زمانه خواهم شد

و با تمام غرور

از جدایی شکست خواهم خورد

و بیش از نفسهایم تو را آرزو خواهم کرد...

تو

روزی از من دور خواهی شد

همچو برگی از درخت

با دست نسیم خواهی رفت

و در جایی دور از من خواهی نشست

و من روزی با هر آنچه از من برده ایی

بی تو به تنهایی

در سوگواری عشقمان خواهم گریست."

 

ازم دلخور نشو! خواستم یه لبخند روی لبهایت نقاشی کنم نمیدونم شاید هنوز نقاش خوبی نیستم ولی دارم تمام سعی خودم رو می کنم تا شبنم نقاش لبخندهای مکرر تو......

دوست من: نمیدانم چگونه ثانیه های بی تو بودن را به یکدندگی نگاههایم بقبولانم اما این را خوب میفهمم :

شب تولد تو  من از شوق دیدار تو فوقالعاده خوشحالم.

     و "حالا عزیزم تــــــــــــــــــولدت مبارک"

 

سلا به همه شما دوستان گرامی

عزیزان امروز روز تولد دوست عزیزو گرامی منه....

و این آپ رو برای  او کردم و میخواهم در آخر بخاطراینکه اگر کار اشتباهی کردم و باب میلش نبوده و یا شاید از من خیلی زیاد انتظار داشته و من از پس اون انتظارات بر نیومده من رو ببخشه و حلال کنه...ولی یادش باشه خاطر خوب به یادآدم میمونه خاطرات بده که آدم رو ناراحت میکنه خاطرات خوب رو فراموش کردی یا نکردی خودت میدونی ولی امیدوارم خاطرات بد رو فراموش کنی.

حالا میخوام یه خاطره بنویسم....

سحر یادته رو پنجشنبه 29 اردیبهشت سال 83 چکار کردی... ولی میخوام یه تلنگر به ذهنت بزنم ببینم یادش میاد یا نه، اگه یادش اومد برام بقیه اش رو بنویس...

اون روز تو یه کارت رو آوردی وقتی زنگ خورد جلوی من وگفتی این جمله رو بلند بخون و میخوام همه بشنون یادته اون جمله چی بود این((("هر بدی دیدی فراموش کن دوستدار تو هدیه")))حالا یادت اومد....اگرم یادت نیومد فقط خواستم یادت بیارم که بگم الان اون حرف رو نوشتم و چه تو و چهکسانی که من رو میشناسن  دارن این جمله رو میخونن اگر میخوای مثل اون روز اون شخصی که دوست داشتی بشنوه آدرس وبم رو بده بیاد بخونه.....

دوتان عزیز من هیچکس این سحر دوست من رو نمیشناسه یعنی آنچنان نمییاد نت برا همین سوءتفاهم نشه.

و حالا میخوام یه خاطره ی رو بنویسم شاید شماها سحر رو تو خندیدن همراهی کنید.

این خاطره واسه ی سحر فوق العاده شیرین هستش....

"آخر هفته رو 5شنبه بود من و سحر آن چنان مییونه ی نداشتیم اون روز دو زنگ آخر بیکار بودیم نصف بچه ها فته بودن برای تمرین نمایش هیچی من و سحر و سه تا از بچه های دیگه هم تو کلاس بودیم من میرم بیرون از کلاس تا اینکه وقتی مییام یکی از بچه میگه هدیه سحر برات نامه گذاشته تو کیفت برو بخون گفته بری بخونه منم از این اخلاق فوق العاده بدم میاید که دست تو کیف کسی بکنم به همین علت بدمم میاد کسی دست تو کیفم بکنه الانم همین اخلاق رو دارم...که هیچی میگم بهش بگید و داشت خودشم گوش میداد، بره از تو کیفم برش داره و دیگه خوشم نمییاد کسی دست تو کیفم بکنه....بچه خیلی اسرار کردن برو بخونش من هم خیلی کنجکاو شدم ببینم اون چی نوشته..که اینقدر بچه ها اسرارداشتن...

واقعا صحنه شو یادم نمیره اون لحظه ی که رفتم در کیف رو باز کردم وقتی آوردم در رو بالا یه دفه یه عنکبوت مشکی پرید تو جونم یعنی واقعا ترس اون روز رو یادم نمیره...منم کیف رو برداشتم و پرت کردم طرف سحر و اونم اون لحظه پاشد و برگشت که ببینه من چه شکلی پیدا کردم.... الانم میدونم سحر داره میخنده خیلی هم میخنده امیدوارم همیشه چه سحر و چه شما دوستان عزیز همیشه بخندیدی ...."

خوب منم برم ...

امیدوارم همیشه شاد باشید و شادیتان را به خانواده هایتان هدیه کنید.


 
 

ییک گل رز()



 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 


کلبه من
 

ایمیل

 
 
 

پیوندهای روزانه
 

تعداد گل رز
 

تعداد گل رز امروز
 

تعداد گل رز دیروز
 

درباره خودم
تولد سحر - خدا،انسان،باطن،عشق  

لوگوی خودم
تولد سحر - خدا،انسان،باطن،عشق  
 

لوگوی دوستان

friend

تعقل و تفکر
راهنما
علی لهراسبی بهترین خواننده نسل جوان
sorahi


حضور و غیاب
 

فهرست موضوعی یادداشت ها
 

آرشیو
 

اشتراک
 

جستجو

در متن یادداشت و پیام